مراسم مرگ باشکوهی بود.فضا پر بود از گلهای سفید ارکیده و میخک، روی پایههای بلند و کوتاه. ربانهای سیاه در تضاد سپیدی گلها، گویی نمادی بود از تولد و مرگ، بهشت و جهنم، راست و ناراست.
شمعهای بلند و کوتاه میسوختند. نور بر سرِ فیتیله میرقصید و پارافین بر تن شمع میگریست. تنشی بود میان نور و سایه، روشنایی و تاریکی.
خرما و حلوا را دیس دیس تعارف میکردند. با حلوای تفت داده و رطب سیاهسوختهتر، از میهمانان پذیرایی میشد. گویی شیرینی دلزنندهی آنها از تلخی زهرآلود عزا میکاست.
هنگامهی ورود برای عرض تسلیت، رخت اندوه بر دلها مینشست و هنگام خروج، بهجتی ناگفتنی از دیدار عزیزان، بیرحمانه آن رخت را میربود. و آن اشکی که درونش شادی، نطفه بسته بود و حق تولد نداشت، به محض خاتمهی ختم متولد میشد.
شاید دلیلش آن بود که مرگ همان دم که خبرش میرسد، تولدْ مژدگانی ابدیت میدهد. همانا بعد از هر تولدی مرگ است و بعد از هر مرگی تولد و در دل هر تولد نشاط.
و شِکوِه میکند عزادار، که چرا شکوه مرگ شامل عزیزش شده است. نمیداند گویی، تفریق اجارهنشینی و مالکیت را. وقتی مَلَکی برای تسلای مرده وارد میشود، او خودش اولین فاتحهاش را میخواند و علیک به سلامِ ملکوت میدهد. حالیا دیگران هم فاتحهای بخوانند چه خوشتر ولی آنچه در جاودانگی فتح کرده است، دیگر پس نخواهد داد.
مردهای زنده نخواهد شد مگر برای تمامیِ حجت و قرنهاست حجت را دم مسیحایی، بر آدمیان تمام کرده است.