هوا هنوز روشن نشده بود. پشت پنجره نشستم تا اولین کسی باشم که بابا نوئل را میبیند.
باد شاخههای درختان را تکان میداد. برگی برای شیرجه زدن، بر درخت عریان نمانده بود. زاغی آمد غارغار کرد و پرید. ولی بابا نوئل نیامد. چند کبوتر دیگر روی درخت نشستند و آواز خاندند و پریدند ولی بابا نوئل نیامد.روباهکی از لابلای روندههای آویزان بر دیوار آمد؛ وقتی با من چشم در چشم شد ترسید و گریخت. آفتاب دستش را در ابر فرو برد و زمین را نوازش کرد. باغچه پر از آواز پرندهها شد.
هوا روشن شد پس چرا بابا نوئل نیامد؟