گبریل(Gabriel) تنها فرزند خانواده و پدرش موسیو سارتر از ملاکان بزرگِ شهری در جنوب فرانسه بود. مادرش زنی نه چندان زیبا ولی خوشقلب و مهربان بود که یکشنبهها برای فقرا غذا و لباس میفرستاد. هر ماه خیاط ماهری برایشان لباسهای اشرافی با پارچههای اعلای ابریشم و تورهای نفیس فرانسوی، میدوخت.
گبریل در شانزدهمین سال تولدش، اسب اصیلی از نژاد کالوادوس(Calvados)، از پدر هدیه گرفته بود. او با اسبش بزرگ شد. هر دو رشد کردند. هر دو مرد شدند. باد موهایشان را میآرایید وقتی دشت را میتاختند. هر دو جوان و جذاب و قدرتمند.
هنگامهی عاشق شدنش رسیده بود. مادرش دختری زیبا و اشرافزاده برایش نشان کرد که بهانهای شد برای دعوت آنها به اماراتشان. غافل از اینکه گبریل، دلباختهی دختری بود که هر صبح با دوچرخهای لاغر، چون اندام ظریفش، با دستهای باریک و بیرنگی که داشت، روزنامه پخش میکرد.
موسیو سارتر که با شبنشینیها و خوشگذرانیهای بیحسابش، مال زیادی از دست داده بود، طولی نکشید که خبر ورشکستگیاش، در شهر پیچید. خبری که باورش برای مردم ساده بود ولی برای خودشان سخت. آن امارات باشکوه با مبلمان طلاکوب و مجسمههای زینتی و تابلوهای گرانقیمتش در مزایده بانک، از دست رفته بود. چرخ زندگیشان گویی لای سنگلاخی سخت، جا مانده بود و جان و روانشان را به گِلاب میکشید. نه دیگر مالی برایشان مانده بود نه آبرویی که نان شود. ناچار به حومهی شهر اسبابکشی کردند. البته اسبابی که جز چند چمدان و چند آلبوم عکس بیشتر نبود.
خانوادهی آن دختر اشرافزاده وقتی از ورشکستگی آقای سارتر مطلع شدند، دیگر جواب نامههای آنها را هم نمیدادند. روزهای سخت چون گرگی گرسنه، برایشان دندان تیز کرده بود، گویی زمانه آنها را به چنگال بدبختی هل میداد.
گبریل با اسبش هم وداع کرد. آن شب هر دو گریستند. اسب یالش را روی صورت گبریل ریخت، گبریل اشکهایش را لابلای یال سیاهش. اسب دو دستش را بالا برد و شیحهای کشید، گبریل دستانش را روی سینهی اسب بالا برد و فریادش میان شیحهی اسب گم شد.
پسر جوان، هر صبح شیری که مادرش از گاوشان، میدوشید را در روستا پخش میکرد. مدتی بعد او با پولی که پسانداز کرد توانست دوچرخهی دست دومی بخرد. پدرش شب سال نو، میان کوران برف دسامبر، مرد و کمی بعد مادرش در بستر بیماری افتاد. گبریل باید هم پرستاری مادر بیمارش را میکرد هم کار.
سالهای تلخ و گهگاه شیرین گذشت و حالا او دیگر نه جوان است نه جذاب. نه قدرتمند است نه ثروتمند. او پیرمردیست پژمان و پژمرده. نحیف و ضعیف.
روزی از کنار کتابخانهی شهر میگذرد. چهرهی آشنایی او را کنجکاو میکند. چنان اهرم ترمزِ دوچرخهاش را میفشارد که خطِ جیغِ چرخ، روی سنگفرش پیادهرو کشیده میشود. دوچرخهی سیاهزین و زنگزدهاش را به دیوار تکیه میدهد. دستان سردش را در جیبهای خالیش میچپاند. سرش را جلو و جلوتر میبرد. طوری به شیشهی کتابفروشی میچسباند، گویی شیشهی عینکی را بر صورتش. شاید چشمانِ کمسویش آنچه را قلبش احساس کرد، بهتر ببیند.
کتابفروش برایش آشنا است. آری او همان دختر روزنامهفروشیست که هرگز از معشوقهی سوار بر اسبش باخبر نشد. عروس بینام و نشان رویاهای گبریل. او هنوز همانطور باریک و ظریف است. موهایش ولی کوتاه شده و حلقه، هیچ حلقهای در انگشتش ندارد.
گبریلِ پیر باور داشت که بهتر از هر کسی در این شهر معنی اصالت را میداند و میفهمد.
کلاهش را از سر برمیدارد و وارد کتابفروشی میشود. کمی کتابها را تماشا میکند بدون هیچ کنجکاوی. حالا سلولسلول تنش، شرحهشرحهی روحش، فروشنده را میطلبد. زنی که حتا اسمش را نمیداند. کتابهای قطور قفسهها در برابر شکوه رمزآلود او برایش ناچیزند.
بالاخره گبریل مجبور شد حرف بزند و به سوال خانم فروشنده جواب بدهد.
_موسیو. میتونم کمکتون کنم؟
_مادمازل…من دنبال کتابی هستم که حححرف زدن یادم بده.
_چه جالب…چه عجیب… تاحالا چنین درخواستی نداشتیم. میشه دقیقتر بگید؟شاید بتونم بهتر کمکتون کنم.
_خوووب….ررراستش چطووور بگم…کتابی که یاد بده ابرازِ عشقِ جوانی، تو سن و سال الان من. بله مادمازل، داستانی مثه داستان غمانگیز روزگار من…
_چه زیبا… ما همچین کتابی نداریم موسیو، ولی خواهشی دارم ازتون. ممکنه باهم بیشتر حرف بزنیم و اجازه بدین من این داستان عاشقانه رو از زبان شما بنویسم؟ خب من نویسنده هستم.
او دست هنوز نرم و مخملیاش را جلو میآورد. گبریل دستش را رها نمیکند. دیگر او را رها نمیکند.
_من سلین(Celine) هستم.
_گبریل هستم. از دیدنتون خیلی خوشبختم مادمازل. خیلی.