دو ساعت قبلتر صبحانه سرو میشد. ساعت ۹ صبح با حس سحرخیزانِ کامروا وارد سالن شدند.
مسعود گفت: اَاَاَ…میزا پره.
امیر گفت: آره…اینا کی پا شدن ما نفهمیدیم؟
مسعود گفت: نگا همشونم پیر و پاتالن…اینگار اومدیم خونه سالمندان…امیر امیر.. میز پشت سرتو ببینین..چند سال باشن خوبه؟
امیر گفت: اَاَ..پسر اینا نود و رد کردن..
جوری متعجب و خیره به آنها نگاه میکردند که از صدای بلند خندهشان یادشان آمد که دنبال میز خالی بودند.
یکی از کارکنان پشتِ پیشخوان ورودی با سلامصبحبخیر پرسید: روم نامبر پیلیز(room number please)؟
امیر گفت: 127…بیا مسعود..یه میز خالی شد.
میهمانان هتل آنقدر مسن بودند که اگر کسی زیر پنجاه سال به چشم میخورد، جوان فرض میشد. همه، تیشرتهای یقهدار با شلوارک و کتانی پوشیده بودند. صدای کارد و چنگال و ماشین قهوهساز با خنده و گپوگفت پیرمردها قاطی شده بود. انگار نه انگار که آنها همان تماشاچیانِ آبجو بهدست دیشب بودند که تا پاسی از شب پای مسابقهی کسلکنندهی گلف، به تلویزیون خیره شده بودند و هر از گاهی که توپ بازیکن محبوبشان داخل سوراخ میافتاد، از شوق هورا میکشیدند و میخندیدند.
روبرو تمامشیشه، مشرف به زمین گلف بود. ماشین چمنزنی از دور دیده میشد. چند نفری هم پراکنده بازی میکردند.
مسعود و امیر یکی دو سال بود که پنجاه را رد کرده بودند. از ترسِ سرما شلوار و کاپشن پوشیده بودند. نشستند درحالیکه چشمشان روی گوشی موبایلشان بود. پشت هم زنگ میخورد و جواب میدادند. کارشان که تمام شد تازه متوجهی کم شدن جمعیت شدند. حالا نان و نیمروها هم تقریبن تمام شده بود و چیز زیادی برای خوردن نبود.
مسعود گفت: امیر تو برو هرچی واسه خودت ورداشتی برا منم بیار یه زنگ واجب دیگه بزنمو بیام.
امیر گفت: پیر شدیم از کار بابا…پاشو پیرمرد… پاشو خودت بیار.